دست بسته
آوار رو سرت خراب شه ...!
میدونی چیه؟ نه نمیدونی...؟
قلبت به مرز انفجار برسه...!
میدونی چیه؟ نه نمیدونی...؟
اونجاست که یه پسر به مادرش بگه ...
میخوام مث تو باشم
ولی نمیشه
نمیدونم چرا اشک ها سرازیرشدن
آخه الان وقتش نیست
کاش میشد پدر به پسر ، جای مادر بگه
خدا بزرگه ، میشی پسر
از دست این اشکها خسته شدم نمیخوام بیایی
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۸ ساعت 6 توسط همای
|
خداوندا