آدم خوشبخت
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد ، گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببيند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هيچ يک ندانست.
تنها يکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد،
پيراهنش را برداريد
و تن شاه کنيد،
شاه معالجه می شود.
شاه پيک هايش را برای پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پيدا کنند.
حتی يک نفر پيدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بيمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
يا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چيزی داشت که از آن گله و شکايت کند.
آخرهای يک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقيرانه رد می شد
که شنيد يک نفر دارد چيزهايی می گويد.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سير و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم
چه چيز ديگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند
و پيش شاه بياورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پيک ها برای بيرون آوردن پيراهن مرد توی کلبه رفتند
اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت!!!.
(۱۸۷۲)
لئو تولستوی
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۰ ساعت 12 توسط همای
|
خداوندا